سفارش تبلیغ
صبا ویژن

پوتین ها

پوتین ها

                               

زنگ می زنند. مادر به دلشوره می افتد. جسته گریخته دستگیرش شده است که شهید را می آورند. در این هفت سال، کار هر روزش بود، روی پله می نشست، چشم به در می دوخت و به هر صدایی دل می بست.
- بریم شناسایی!
می رویم، مادر می گرید. بال چارقدش در گودی چشم می نشیند و اشک می نوشد. آمده بود با پلاستیک لباس. پوتین ها را بیرون کشید، نگاهشان کرد. آنها را جفت کرد و گذاشت کنار بالش اش، مادر چای آورد. لبش به استکان بود و چشمش به پوتین ها، قلم قرمز مرتضی را برداشت. با دقت اسمش را روی زبانه پوتین ها نوشت. پر رنگشان کرد. پوتین ها برق می زدند.
- چایی ات سرد شد مادر!
نگاهش را از پوتین ها گرفت و به سرخی داغ استکان انداخت. پوتین ها روبرویش ایستاده بودند. چقدر برایشان دویده بود! از فردا باید پا به پایش بدوند، پشت کیسه های شنی بنشینند و بر شانه های خاکریز، رج رج، علامت بگذارند.
- توی جبهه هم واکس شان می زنم!
رسیده ای، نم چشمانت را می گیری، در را باز می کند. پیش رویت، جعبه ای در پرچم پیچیده شده است. بازش می کنند. انباشته از سفیدی. می نشینی، کفن را باز می کنی.
استخوان، سر، کتف، بازو، پا، قفس مرغ بی قرار روح...
- پوتین ها!
پوتین ها خاک گرفته، اما بندها همچنان محکم. کمرت؛ طاقت ندارد، کمرخم می روی آن طرف، زبانه پوتین ها را بیرون می کشی
- اسمش !اسمش روی زبانه پوتین هاست...
* سید محمد عبداللهیان*

روزنامه قدس